سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزمره های من
 
قالب وبلاگ

فصل 1(خاطره)

امروز روز جالبی بود.روز سرد پاییزی در سال 1400.جمعه.اما یه اتفاقاتی هم رخ داده بود.
میشه گفت تقریبا روز خوبی بود.یعنی چی؟
صبحم با صدای خواهرم که داشت وسایلش را جمع و جور می کرد شروع شد.
من توی پتو با شلوار مخملی و یک تیشرت دخترونه که  مال چند ماه پیش بودخواب بودم.که با سر و صدای او(خواهرم)از خواب بیدار شدم.گیج شدم

اما او به بهونه ی اینکه دیره و باید بیدار می شدی از دست من در رفت(فرار کرد).عصبانی شدم!

بهتره اصل قضیه رو بدونین... .

اسم خواهر من (زهرا )هست.دلم شکست


[ جمعه 00/8/14 ] [ 9:43 عصر ] [ Fatemeh Heydarian ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 1351