امروز روز جالبی بود.روز سرد پاییزی در سال 1400.جمعه.اما یه اتفاقاتی هم رخ داده بود. میشه گفت تقریبا روز خوبی بود. صبحم با صدای خواهرم که داشت وسایلش را جمع و جور می کرد شروع شد. من توی پتو با شلوار مخملی و یک تیشرت دخترونه که مال چند ماه پیش بودخواب بودم.که با سر و صدای او(خواهرم)از خواب بیدار شدم.
اما او به بهونه ی اینکه دیره و باید بیدار می شدی از دست من در رفت(فرار کرد).
بهتره اصل قضیه رو بدونین... .
اسم خواهر من (زهرا )هست.
[ جمعه 00/8/14 ] [ 9:43 عصر ] [ Fatemeh Heydarian ]
[ نظر ]